گفتم:مشتتو باز کن نخودچی کیشمیش بدم بت

-شوخی میکنی؟

گفتم:اره،نه من ننه جونم نه تو نوه م.

آن لحظه به چی فکر کردم که دلم خواست کوچک تر از خودم تصور کنم کسی را که سالها از من بزرگ تر بود؟احساس کرده بودم که پیر شده ام؟یا اطرافیانم کودکانه رفتار می کردند؟

دلم خواسته بود کودکی را در برابرم تصور کنم و ذره ای خوشحالش کنم،شاید لبخند تاثیر بهتری داشت.اما آن لحظه گویی خنثی بودنم روی صورتم خشک شده بود و اجازه ی لبخند نمیداد!

اگر گندم گون بود چه می گفت؟دیوانه ی جان:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها